پر از تنهایی هستم
یک عالمه برف
نه شب دارم نه روز
نه فرشته...
نه خوابی که ببینمش....
هرگز کتابهای قصه ی کسی را باور نداشتم
تا اینکه در خیابان اتفاق عجیبی افتاد
و اتفاقا از همان روز
به قصه ها ایمان آوردم!!!
امامزاده ها با ستاره ها همکارند
ولی تقدیر مرا...
پارچه ای سبز
که به مچ میبندم،تغییر خواهد داد
(این را مادرم میگوید:)
تنها بودم....
(اینجای قصه را شک دارم)
تنها هستم...
(اینجای قصه را مطمئنم)
در حصاری که نمیدانم هایم
ار آن آویزان اند
شک دارم
به فرشته ها...
به زندگی...
به خودم...
(اینجای قصه میمیرم)
فرشته ها روی دست مرا میبرند
به همان کوچه
که قصه آغاز شد.....
قصه
آغاز شد
(این را دلم میگوید)
نظرات شما عزیزان: